پشت اين نقاب خنده، پشت اين نگاه شاد
چهره خموش مرد ديگری است
مرد ديگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی اميد بی اميد بی اميد زيسته
مرد ديگری که پشت اين نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گريسته
فريدون مشيری، شاعری که با سادگی و صميميت و قلب مهربان و اشعار لطيفش، شاعر مهربانی، طبيعت و انسانيت ناميده شده است.
فريدون
مشيری در30 شهريورماه 1305 در تهران چشم به دنيا گشود. او از دوران
نوجوانی به شعر علاقمند شد و از همان سالها شعرسرودن را آغاز کرد به طوری
که در اولين سالهای دوران دانشجويی، دفتری از غزل و مثنوی داشت و از 1330
به بعد آثارش را منتشر نمود که علاقمندان بسياری پيدا کرد. لطافت کلام او و
صداقت او در شعر باعث شد که در دهه 30 او در زمره مهمترين شاعران معاصر
ايران قرار بگيرد. آثار اوليه مشيری به صورت شعر موزون و مقفی بود که سرودن
آن را هيچ گاه ترک نکرد. به نمونه يی از اشعار او که در قالب شعر کهن
سروده است، توجه کنيد. اين سروده «نقش» نام دارد (از کتاب کلک صفحه 118 ):
نقش پايی مانده بود از من به ساحل چند جا
ناگهان شد محو با فرياد موجی سينه سا
آن که يکدم بر وجود من گواهی داده بود
از سر انکار می پرسيد: کو؟ کی؟ کی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و بر آن جای پا حيران شدم
از زبان بی زبانان می شنيدم نکته ها
اين جهان، دريا، زمان چون موج، ما مانند نقش
لحظه ای مهمان اين هستی ده هستی ربا
لحظه ای هستيم سرگرم تماشا ناگهان
يک قدم آن سوی تر پيوسته با باد هوا
باز می گفتم نه! اين سان داوری بی شک خطاست
فرق بسيارست بين نقش ما با نقش پا
فرق بسيار است بين جان انسان و حباب
هر دو بر بادند اما کارشان از هم جدا
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر يکی در کار خود نقش آفرين هم چون خدا
هر که بر لوح جهان نقشی نيفزايد ز خويش
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز بايد، نقش برجاماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را
نقش هستی ساز و برجاماندنی يی که شاعر خوب ميهن ما فريدون
مشيری با اشعار لطيفش در پهنه ادبيات معاصر ميهن ما برجای گذاشت، هم چنان
که در آخرين بيت سروده بالا، نام او را در جهان شعر جاودان کرد. مشيری
همان هدف نهايی بنيانگذاران شعر نو را پيمود و يکی از چهره های خوب و
تاثيرگذار شعر نو ايران شد. درپهنه محتوا او از لحاظ محتوا و مفهوم نيز با
نگاهی تازه و نو به طبيعت و اشيا و اشخاص، و آميختن آنها با احساس و نازک
انديشی خاص خود به شعرش چهره يی مشخص داده است.
مشيری در اشعارش همواره
از مهربانی، طبيعت، صلح و انسانيت سخن می گفت. گاه برای کودکان ويتنامی که
درآتش جنگی ويرانگر و نابودکننده می سوختند، می سرود و گاه برای بهار، گاه
برای شب و ماه و گاه برای درختها و عشق. منتقد توانای شعر و ادبيات
ميهنمان، دکتر عبدالحسين زرين کوب، در يکی از نوشته های خود نمونه يی از
اشعار نو فريدون مشيری را نقل کرده و سپس درباره شعر فريدون مشيری چنين
نوشته است:
«با چنين زبان ساده، روشن و درخشانی است که فريدون مشيری
واژه واژه با ما حرف می زند، حرفهايی را می زند که مال خود اوست. نه ابهام
گرايی رندانه آن را تا حد هذيان، نامفهوم می کند، و نه شعار خالی از شعور
آن را وسيله مريدپروری و خودنمايی می سازد. شعر و زبان در سخن او شاعری را
تصوير می کند که هيچ ميل ندارد خود را غير از آن چه هست، بيش از آن چه هست و
فراتر از آن چه هست نشان بدهد. او شاعری است که دوست ندارد در پناه جبهه
خاص، مکتب خاص و ديدگاه خاص، خود را از بيشترينه اهل عصر جدا سازد. بی روی و
ريا عشق را می ستايد، انسان را می ستايد و ايران را که جان او به فرهنگ آن
بسته است، دوست دارد».
مشيری شاعری توانا و صاحب سبک بود، شعر او به شکلی اصيل و
نرم، ريشه در شعر اصيل و کهن ايران دارد گويی که او ادامه يی از جويباری
است که از دوران رودکی آغاز شد و در گذر از قرنها از نيما عبور کرد.
دلبستگی و توان و تسلط مشيری در ادب کهن، موجب آن شده که ما برخی از شاعران
کهن ايران را با حال و هوای شعر نيمايی در مشيری باز يابيم. نمونه يی از
شعرهای لطيف مشيری که در ياد اغلب شعردوستان ميهنمان است، شعری است به نام
کوچه که شايد بتوان آن را گويای شخصيت کامل شعری مشيری دانست:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد، عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آمد تو بمن گفتی ازين عشق حذر کن!
لحظه يی چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرميدم نگسستم
باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا بدام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم
اشکی از شاخه فروريخت
مرغکی، ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد، ماه برعشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه کشيدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
درباره مشيری و شعر مشيری منتقدين بسياری نظر داده اند.
اما در ميان منتقدين خارجی، ردلف گليکه، نويسنده و پژوهشگر سوئيسی که در
رشته ادبيات فارسی تحصيل و تحقيق کرده است، در مقاله يی به نام «die tot»
درباره شعر فريدون مشيری چنين داوری کرده است:
«چنين به نظر می رسد
که فريدون مشيری چون معدودی از شاعران رسالت دارد که به شکرانه وسعت دانشش و
اطمينان و حساسيت در جمله بنديش آن شکاف در واقع مصنوعی را که در گذشته
نزديک کشمکش هايی ميان به اصطلاح نوپردازان و سنت گرايان ايجاد شده بود،
ببندد».
درباره شاعر توانای ميهنمان فريدون مشيری، بايدگفت که او به
رغم حاکميت زمستان اجتماعی ميهنش، چشم انتظار «خنده خورشيد» بود که اگر چه
«باغ و بهار» را در زير سرمای زمستان پژمرده می ديد، ولی باز «سر راه شکوفه
های بهار»، «با تمام وجود گريه شوق» سرمی داد و به «بهاری که در راه» بود،
و «با ساز و سرود» از راه خواهد رسيد، و «به پرستو، به گل و به سبزه،
درود» می فرستاد. بله مشيری هرگز از ياد خود، «آن چه اژدها فکند و ربود» را
محو نکرد و «کبوتران اميد» ش را همواره «بال در بال» پرواز داد و «پيش پای
سحر» و «سر راه صبا» به «افشاندن گل و سوزاندن عود» پرداخت.
مشيری
اشعار زيبايی نيز برای ترانه سرود که در زمره زيباترين ترانه های کلاسيک
ايرانی است و توسط بسياری از خوانندگان برجسته ايران و از جمله بانوی هنر و
آواز ايران، خانم مرضيه، خوانده شده است. از جمله اين ترانه ها ترانه يی
است به نام سرود گل که قسمتهايی از آن را در زير ملاحظه می کنيد:
سالها می رود که از اين دشت
بوی گل يا پرنده يی نگذشت
ماه ديگر دريچه يی نگشود
مهر ديگر تبسمی ننمود
اهرمن می گذشت و هر قدمش
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهميزهای آتش ريز
رقص شمشيرهای خون آلود
اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود
وز نفس های تند زهرآگين
باد، همرنگ شعله برمی خاست
دود بر روی دود می افزود
هرگز از ياد دشتبان نرود
آن چه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود
دشمنی، کرد با جهان پيوند
دوستی، گفت با زمين بدرود
شايد ای خستگان وحشت دشت!
شايد ای ماندگان ظلمت شب!
در بهاری که می رسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لای ابرهای حسود
شايد اکنون کبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پای سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو، به گل، به سبزه، درود!
فريدون مشيری آثار معروف و متعددی را سروده است. او به
تدريج مجموعه اشعار خود را طی سالهای دهه 30 تا 50 منتشر کرد که مهمترين
مجموعه های شعر او عبارتند از: ”تشنه توفان“ (که در سال 1334 منتشر شد)،
”گناه دريا“ (در سال 1335)، ”نايافته “ (1336)، ”ابر“ (1340)، ”ابر و کوچه“
(1346)، ”بهار را باورکن“ (1347) و مجموعه ”پرواز با خورشيد“ (1348).
از ديگر فعاليتهای مشيری گردآوری و انتشار منتخبی از گفتار شيخ ابوسعيد ابوالخير با عنوان ”يکسو نگريستن و يکسان نگريستن“ بود.
مشيری
که که در سالهای اخير به بيماری سرطان خون مبتلا شده بود، سرانجام در سوم
آبان 79 در سن 74سالگی در يکی از بيمارستانهای تهران درگذشت.
رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی، در پيام تسليتی به همين
مناسبت، درگذشت فريدون مشيری، شاعر توانای ايران را ضايعه يی برای فرهنگ و
هنر ميهنمان توصيف کرد و افزود:
«مشيری، شاعر بزرگ ايران، در
دوران خمينی دجال و بازماندگان او، از اين رژيم دوری جسته و به رغم همه
فشارها، از هرگونه تأييد يا همراهی با آن خودداری کرد».