Tuesday, 25 March 2014

گرامی باد خاطره مجاهد شهيد منيره رجوی، سمبل 30هزار زندانی سياسی قتل عام شده در سال 67


مجاهد شهید منیره رجوی
مجاهد شهید منیره رجوی


 ”اينها می خواهند انسانيت آدم را نابود کنند و بايد با همين هم جنگيد“

روز هفتم فروردين ماه سال ۶۸، اعلام شد که منيره رجوي خواهر کوچکتر مسعود رجوي، رهبر مقاومت، توسط دژخيمان خمينی به شهادت رسيد. 


سازمان مجاهدين خلق ايران به همين مناسبت اطلاعيه يی منتشر کرد که در آن آمده است: 

«رژيم زخم خورده خمينی پس از تسليم شدن ناگزير در جنگ ضدميهنی و سرکشيدن جام زهر آتش بس، وحشيانه به قتل عام زندانيان مجاهد خلق کمر بست… و رشيدترين فرزندان مردم ايران را، به خاطر هواداری از مجاهدين و ايستادگی بر سر مواضع انقلابی خود اعدام نمود. در ميان اين قهرمانان، مجاهد شهيد، منيره رجوی، خواهر کوچک رهبر مقاومت ايران، آقای مسعود رجوی، پس از ۶سال اسارت، توسط دژخيمان خمينی، تيرباران شد. اما برخلاف نيات لئيمانه خمينی که به نسل کشی مجاهدين روی آورده بود، در خون پاک مجاهد شهيد منيره رجوی، خونهای تمامی مجاهدان قتل عام شده در شکنجه گاههای خمينی، هر چه بيشتر با يکديگر و در رهبری مقاومت عادلانه مردم ايران پيوند خورد و در مسير رهايی خلق و ميهن اسير، جوشش و اوج تازه يی يافت. بدين ترتيب نام مجاهد شهيد، منيره رجوی، به عنوان سمبل زندانيان قتل عام شده، در تاريخ خونبار مقاومت ايران به ثبت رسيد. زن پاکبازی که به خاطر نسبت خانوادگی اش با برادر مجاهد مسعود رجوی، همراه با همسر و دو دختر خردسال ۳ساله و ۲ساله اش دستگير شد و آن گاه تمام عيار قدم در طريق اشرف زنان مجاهدگذاشت. بيش از ۶سال در شکنجه گاه اوين تحت اسارت و شکنجه به سر برد و با مقاومتی سرسخت و استوار از پذيرش خواسته خمينی دژخيم، برای تخطئه رهبر مقاومت سر باز زد.

ياد و راه مجاهد شهيد منيره رجوی و همه زندانيان مجاهد قتل عام شده در سال ۶۷، گرامی باد».

مجاهد شهيد منيره رجوی به هنگام اعدام، ۳۸سال داشت.
وی در سال ۱۳۲۹ در طبس متولد شد و پس از پايان دوره دبيرستان، مدتی تحصيلات خود را در خارج کشور ادامه داد. وی در زمان شاه، هنگامی که برادرش مسعود در زندانهای ساواک، محکوم به اعدام شده بود، همراه با برادر بزرگترش دکترکاظم رجوي دست به تلاش گسترده يی برای نجات جان مسعود زد که منجر به تخفيف حکم اعدام او به حبس ابد شد. در پاييز سال ۶۰، رژيم آخوندی تمامی اعضای خانواده مسعود رجوی را دستگير کرد و منيره مجبور به اتخاذ زندگی مخفی شد. او در تابستان سال ۶۱ همراه با همسر و دوفرزند خردسالش دستگير شد و به مدت ۶سال زير شکنجه های وحشيانه روحی و جسمی قرار گرفت اما هرگز تسليم خواستهای رژيم ضدبشری آخوندی نشد.

 


 منيره رجوی در خاطره هم زنجيران ازبندرسته:
مجاهد شهيد منيره رجوی را فقط به خاطر اين که خواهر «مسعود» بود به اتفاق همسر و دوفرزند خردسالش دستگير کردند.
منيره در بيدادگاه رژيم به ۲سال حبس محکوم شده بود و بايد در سال۶۳ آزاد می شد، اما هرگز آزادش نکردند و ۴سال بعد از پايان دوران محکوميتش، در قتل عامهای سال۶۷ به دستور شخص خمينی، او را اعدام کردند.
 آخوند نيری، حاکم شرع اوين، دنبال اعدام منيره بود و اصرار داشت که اين کار در اسرع وقت صورت بگيرد.
۷سال مداوم با وارد کردن سخت ترين فشارها و شکنجه ها تلاش کردند تا او را درهم بشکنند و با وادار کردن او به موضع گيری عليه مقاومت و بخصوص عليه رهبری پاکباز آن، به جنبش ضربه بزنند. دژخيمان خمينی از به کاربردن انواع شکنجه ها و رفتارهای ضدانسانی دريغ نکردند. دژخيمان پليد، ماههای متمادی، فرزند خردسالش را نيز زير فشار قرار دادند. در برابر ديدگان اين کودکان معصوم، مادرشان منيره و ديگر زندانيان سياسی را شکنجه می کردند.

 يکی از زندانيان سياسی که منيره رجوی را در شکنجه گاه خمينی ديده است، می نويسد:
 «يک روز که برای بازجويی به شعبه۷ دادستانی رفته بودم، پشت در اتاق شکنجه در اوين، دو کودک ۵ساله و ۳ساله را ديدم که موهای بور و چهره هايی سفيد داشتند. خيلی تعجب کردم که بچه هايی در اين سن و سال، کنار اتاق شکنجه چه کار می کنند و چرا بايد ناظر اعمال شکنجه گران باشند؟ مادرشان به سختی آرامشان می کرد و نمی دانست با آنها چه کار کند. نگهبان هم مدام آنها را دعوا می کرد و کتک می زد. در داخل اتاق، در يک فرصت مناسب، نام مادرشان را پرسيدم. او گفت: «من منيره رجوی هستم، جرمم فقط خواهر مسعود بودن است». منيره برايم تعريف کرد که او را با وجود دو فرزند خردسالش به سلول ۳۱۱ برده بودند. سلولی که فاقد آب و توالت و نور و کمترين امکانی بود. منيره گفت «طی مدتی که در سلول ۳۱۱ بودم، بايد بچه ها را نظافت می کردم، به دستشويی می بردم، ولی نگهبانها در را باز نمی کردند و من نمی دانستم جواب بچه ها را چه بدهم.
يکبار منيره را به خاطر اين که در داخل بند به بچه ها زبان انگليسی درس می داد، به بازجويی بردند. آن شب، او را به صورت وحشيانه يی زدند. طوری که وقتی برگشت تمام بدنش ورم کرده و کبود شده بود. پاهايش به اندازه يک متکا باد کرده و خونين بود. ولی او با روحيه شاداب هميشگيش آمد، در راهروی بند نشست و با آرامش تمام گفت: «امروز همه حرفشان اين بود که چرا به بچه ها زبان انگليسی ياد می دهم. گفتند تو داری آدمها را تربيت می کنی که وقتی از زندان آزاد شدند، بروند خارج پيش برادرت!». باآنکه ارج و قرب خاصی در ميان بچه ها داشت ولی هيچ وقت ذره يی غرور در او ديده نمی شد. آن قدر خاکی بود که کسی او را معرفی نمی کرد، هيچ وقت نمی شد فهميد که او خواهر مسعود است. مهربانی او زبانزد همه بود. هر وقت از بازجويی برمی گشتی، اولين کسی که بالای سرت می آمد، منيره بود. بارها از او شنيدم که می گفت:
 «اينها می خواهند انسانيت آدم را نابود کنند و بايد با همين هم جنگيد. بايد هرچه بيشتر عاطفه هايمان را نثار کنيم».
 و خودش شاخص عاليترين عواطف و روابط انسانی بود.

يکی ديگر از زندانيان ازبندرسته درباره او نوشته است:
«در ۱۹اسفند سال۶۳ بعدازظهر، منيره را به بازجويی بردند. ما خيلی نگران شديم، که چرا دوباره بازجويی، آن هم بعد از دادگاه و ابلاغ حکم؟ منيره، شب برگشت. منتظر بوديم که بگويد کجا بوده است. گفت مرا به ملاقات اصغر برده بودند. او آرام آرام تعريف می کرد تا ما از شنيدن اين خبر که اصغر در آستانه اعدام است، زياد ناراحت نشويم. منيره تعريف می کرد که اصغر خيلی خونسرد و آرام بود. نماز خواند و به من وصيتهايش را کرد و گفت «من ۳روز روزه قرضی دارم. به کسی آزار نرساندم و همه بچه ها را هم دوست دارم. هيچ گونه خيانت به خلق و سازمان و همکاری با رژيم نکرده ام. من راهم را آگاهانه انتخاب کرده ام و سلام مرا هم به تمام بچه ها برسان. تو هيچ ناراحت نباش، اميدوارم خدا از من قبول کند». دژخيم، حاجی مجتبی، مأمور اعدام که بالای سر آنها ايستاده بوده لحظه به لحظه ساعت خود را نگاه می کرده و می گفت، زود باشيد ملاقاتتان را تمام کنيد؛ ساعت ۹شب بايد اصغر را اعدام کنم، نبايد دير بشود؛ حکم حاکم شرع را بايد سر ساعت اجرا کنم و يک ربع ديگر بايد اصغر را تيرباران کنم.
ما می دانستيم که قرار است روز بعد، خانواده اصغر به ملاقات او بيايند. ناخودآگاه صبح فردا در نظرمان مجسم می شد که خانواده اصغر به جای ديدار فرزندشان خبر اعدام او را دريافت می کنند.
اصغر روی يک دستمال، عکس ۲تا دختر را گلدوزی کرده بود و در گوشه دستمال نوشته و (دوخته) بود: «از طرف بابااصغر و مامان منيره» ؛ تا در روز ملاقات، اين هديه را به ۲دخترش يادگاری بدهد.

 علاوه بر گزارشهايی که خواهران مجاهد درباره منيره نوشته اند، يکی از زنان زندانی سياسی مارکسيست در کتاب خاطراتش از زندان، در قسمتی از آن، راجع به منيره نوشته است:
 «من ملاقات نداشتم و پول و لباسی دريافت نمی کردم. بچه های اتاق برای «سحر» [فرزند خردسال نويسنده] لباس می دوختند، با قيچی کردن لباسهای خودشان اسباب بازی درست می کردند. لباسهای کاموايشان را می شکافتند و با سنجاق قفلی، بافتنی می بافتند. اما علاوه براينها گاهی قوطی شير، وسايل بهداشتی و پول در کارتن مخصوص سحر می ديدم، يا يکی دوبار ديدم که پس از ملاقات، پستانک و جوراب بچگانه به همين صورت برای سحر می آوردند. چه کسی اين کار را می کرد؟ … آن روز، روز ملاقات بود. بند، شور و هيجان ملاقات داشت. اما سحر که چند روزی بود پستانکش را گم کرده بود مرتباً بهانه می گرفت. او را بغل زده در راهرو راه می رفتم و برايش قصه می خواندم. منيره را برای ملاقات صدا زدند. موقع رفتن گفت که هر دو کودکش مريم و مرجان، به ملاقاتش می آيند. سحر را بوسيد و رفت. من همچنان برای سحر قصه می خواندم. تا روی شانه هايم به خواب رفت. گروههای ملاقات کننده کم کم به بند بازگشتند. منيره هم برگشت. به اتاق رفتم. سحر را آرام در جايش خواباندم. منيره خوشحال بود و چادرش را تا می زد. يکی از هم اتاقيها پرسيد راستی منيره، چرا مرجان را به گريه انداختی؟ چرا پستانک او را گرفتی؟ پستانکی در دست منيره بود و من چيزی مثل برق از ذهنم گذشت. منيره را در آغوش گرفتم. بغضی گلويم را می فشرد. اين همه محبت خالصانه. منيره پستانک را از دهان دخترش می گرفت، جوراب او را درمی آورد. پول، شير، اينها همه، کار منيره بود. او در جواب احساسات من گفت که اين کمترين وظيفه است و اين کار را به اين دليل علنی نمی کرده تا مرا دچار محظور نکند. حس احترام عميقی به او داشتم. اما فروتنی او اجازه نداد که ابرازش کنم.
بعد طی سالهای زندان حتی وقتی با هم نبوديم محبت او را احساس می کردم. و آخرين خداحافظی با او در سال۶۷ جزء زيباترين و دردناکترين خاطرات من از زندان شد».
 (از کتاب يادهای زندان، نوشته خانم ف ـ آزاد، صفحه۶۰).

 

No comments:

Post a Comment